خیال خیس

سمت تو را ندیده­ ام، نمی­دانم.

سمتِ من شب شکل اجسامی را دارد که میل عجیبی به ذوب شدن دارند، آنچنان که تنها هوا می­داندش. تا بخاهم دانه­ های تاریکی را بشمارم خفتن چهره در هم می­ کشد، که نوری ضعیف از خانه­ ی آن­سو می­ لغزد به برهوتِ ساق­ ها و سایه­ ها. سمتِ من شب خاکسترِ رنج می ­تکاند و پشتِ پلک، انتظار را پیر می­ کند.

الهام اسدی

 

دیشب توی بلوار روی صندلی نشسته بودیم دنباله ی ِ یک خاطره را گرفته بودیم هزار سر داشت و هر سرش می رفت به صد سودا که هیچ کدام از ما حریف ِ وحشت بیاد آوردنش نشدیم. همانطور گذاشتیم بماند سرباز کرده و تاریک و از یادنرفتنی. در بازگشت نمی خندیدیم، میان ولوله ی ماشین ها شب شهر را جویده بود و خانه از خابِ ما پُر می شد و خاب از خیالاتِ من.

الهام اسدی

همان روز که نوشتم "با چشم هایش / دریاها را آب می داد"، می دانستم قبل از شب حتمن خودش را خلاص خاهد کرد، مجال نفس،دَم برآوردن، حتا لبخند زدن هم نمی داد، مبادا دور از آن هوا "لذت به تن تلف" شود. تنها به سرعت می رفت.انگار که خبر نداشت راه خودش همه ی ما بود. اصلن راه خودِ آب ها بود که هرچه دورتر می شدیم،پیش تر می آمد.

الهام اسدی


اولن دوختن دکمه روی پیراهن ِ پاره از سخت ترین کارهاست حتا سخت تر از تنهایی شام خوردن. دوم اینکه هنوز هم بستن چمدان از اضطراب آورترین هاست برای من حتا اضطراب آورتراز گان پوشیدن در اتاق جراحی. سوم سردردهای موذی در بهار دارند شکل مرموزی به خود می گیرند،مخلصی ندارم از این سه.

الهام اسدی



این کبوترخیس رمنده است.



الهام اسدی