بعد از دوسال رفتم بیمارستان،راهرو های سرد و بلندی که هر شب با تنها نقطه ی قوتم در زنده گیم از اونها رد می شدم. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری رفتم سراغ بیماراتاق هفت. همان مردی که می خاست معمولی باشد و بعضی وقتها نیم رخ زنی را می کشید که داشت سرود می خاند. و هر شب می پرسید خانوم خاب هایی که ما می بینیم بخاطر این قرص هاست؟
در اتاق را که باز کردم رو به ایوان غربی نشسته بود و خودش را در پناه نقاشی روی دیوار تنها گذاشته بود. همیشه دست هایش ورم می کرد، امروز هم. نمی دانم من را شناخت یا نه اما با لحن آشنایی گفت:این را ببینید خانوم لابد این بی نوا هم می خاسته مرد معمولی باشد.لبخند خفیفی زدم و دست هایش را توی دستهایم فشردم..
گر می شد آن باشی که خود می خواهی . ـ
آدمی بودن
حسرتا !
مشکلی ست در مرز ناممکن . نمی بینی ؟..."
احمد شاملو