"چیزی توی خون َش داشت که زیبایی را نجات می داد."
حرف هایت در خلوت ِ عبوس آن عصر طعنه می زد به دلتنگیِ مخدوش ِ من... بگذار روایت ِ روشنِ آن دیدار را لابلای ِ خودم در هزارتوی ِ چرکین هزار رازَم نگه بدارم و در محاق بوی خوش Leonne بپاشم و تو را همچنان با دست هایت بخاطر بیاورم که بلند بود و سبز.