خوشبختی را نمی شود با یک ذهنیت عام و عادی بیان کرد، چرا که پنداشتن ِ آنچه که خوشبختی ست به تناهی رساندن آدمی ست. پرسید: کسی که دوستش داری، دوستت دارد؟ گفتم: باید ازش بپرسم دقیق نمیدانم. کلی دور و بَر اتاق چرخیدیم بعدش که آرام می خاستیم بنشینیم گفت: نه یکی تان باید چای درست کند. درباره ی توهمات و پایان ایدئولوژی ها حرف می زدیم. یکباره باصدای ریزی گفت: تو همان قدر خیال می بافی که واقعیت ها را می بینی. گفتم: ببنید من اصلن آدم خیال بافی نیستم برای همین جهان وطنی فکر می کنم. اصلن یک جاهایی بشدت معتقدم اگر این پدیدارشناسی نبود قطعن جهان بینی ها چیزی کم داشتند چیزی که دست به عصایشان می کرد.. از قیس حرف زدیم.. از نون نوشتن.. از کارنامه و ما حتا از آن پسرک کوچکی حرف زدیم که دیروز به من نبات داده بود ، وقتی که فکر می کردم باید بنشینم و زار بزنم گم شدنم را در خیابان کرمانشاه.
خودش میخاست از دهان من بشنود که دوستش دارم. من هم سر کلافی را که محکم پیچیده بود به پایه های پل باز کردم و نخ را دادم دستش و الکی توی هوا گفتم: دوستت دارم. بعد برگشتم به خودم خندیدم که خب حس می کند بعدش می فهمد الکی بوده است حرفم.