من زن ِ حسودی کردن ها نیستم.. زن تمام کردن ها.. زن کم و کوتاه حرف زدن ها.. زن غر زدن ها و گله ها و شکایت ها نیستم. حتا زن ِ سکوت ِ مُمتد و دم نزدن های کش دار و رخوت های بلند و تکرار های کُشنده هم نیستم. من زن دلبستن ها و دلبستگی ها و ادامه دادن ها به تن ها نیستم.. من تنها یک بستگی دارم به زنده گی آنهم پستان های ِ مادرم است. که بعد از مرگ مادر شیوا دانستم حتا بعد از پستان های مادرم هم زنده می مانم. این عمیق ترین و اخموترین و زجرآورترین دریافتم از زنده گی بود. من زن ِ زیادی دم کشیدن و زیادی پختن و زیادی تجربه کردن و نترسیدن ها هم نیستم. من زن ِ کش دادن به قوس های ِ ران های ِ گوشت آلود و خون آلود و استخان اندود و بوس ها و بوسه ها و اتوبوس ها و اندوه ها هم نیستم. من تنها تن َم طعم مُردن می دهد و خودم بوی ِ بوسیدن. این حرفم برای تمام ِ دوستانم نامأنوس است. من هرگز از اینکه بخاهم بمیرم حرف نزده ام.. هنوز هم میدانم این حال که دارم با تمام حالی که دیگران درباره اش از مُردن گفته اند فرق می کند. این تنها فوبیای افتادن است. فوبیای ته کشیدن.. فوبیای جمع شده گی در خود.. فوبیای ِ دوست داشتن های ِ مُداوم.. من تنها دلم یک خاب ِ عمیق می خاهد. بعد یکی یافت شود و بیاید و من را عاشق کند و بعدترش هم اینکه دوباره به همان خاب ِ عمیق برَم گرداند.