- - می گوید: تو از روز طلب داری که اینگونه بی تاب و قرار ساعتی پیش از برآمدن آفتاب پشت پنجره ، رو به روز می ایستی؟
نمی داند نگران اینم مبادا روز دیر بربیاید، نگرانم اینم مبادا ساعت پنج صبح در حیاطی خلوت صندلی افتاده باشد، نگران اینم مبادا اتوبوس ها خالی به خانه برگردند و کودکان اضطرابشان را برای گم کردن بادبادکی از دست بدهند.
- می گویم: ای سایه سحر خیزان دلواپس خورشیدند.
- - می خندد!