همان روز که نوشتم "با چشم هایش / دریاها را آب می داد"، می دانستم قبل از شب حتمن خودش را خلاص خاهد کرد، مجال نفس،دَم برآوردن، حتا لبخند زدن هم نمی داد، مبادا دور از آن هوا "لذت به تن تلف" شود. تنها به سرعت می رفت.انگار که خبر نداشت راه خودش همه ی ما بود. اصلن راه خودِ آب ها بود که هرچه دورتر می شدیم،پیش تر می آمد.