باید بهار بیاید
سرد است و سیاهی پخش می شود، خاک مویه می کند بی دهان.
باید بهار بیاید
تا سایه ی کفش های پاره را بدوزد، و باران به چمن بدود، چون بوی مادرم در من.
باید بهار بیاید
کودکی کودکان جهان در اضطراب زنگ پاییز مانده است. باید صدا بشوند و سنگ را بشکافند.
باید بهار بیاید
چتر ابر بر سر و چرخ ستاره در چشم، به خیابان بروند. روشنی ببارد ، بشوید چرک و خون بسته را تا دکمه ی آخر.
چرا بهار نیاید
تخم بهارنارنج بپاشد پشت ِ خاب ها و عطر ارغوان سبزکند در مزرعه های جویده شده توسط تاریکی .
باید بهار بیاید
بوی سرما را ببرد و آغوش تابستانه را بازگشاید و طعم تازگی را بدواند در رگ رود و آواز از چراغ زهره بلند کند
که مردگان برقصند
باید روشن سازد دهان را به پناه زنان، که بوی برابری بگیرند و چشم ها را ببندد بر نام دیوهای صد سر، که مردان را به زنجیر کشیده اند و کوه ها را دردیده اند
باید بهار بیاید
اگر نیاید از کجا صدای سحرخیزان گوش شهرها را پُرکند از پیغام پریدن و گندم ها و انارها از کجا که سبز شوند و برسند . باغ خشکیده است در بخار زمین.
باید بیاید و ببارد و بباراند و سبز کند؛ زمین را و شاخه را و جوانه را بجوید در جیب کوچک پیراهن ها.
باید بهار بیاید
چرا نیاید وقتی گواه عاشقان است، وقتی وعده ی رهایی ست.
+ ایده ابتدایی متن، از شعر باید باران ببارد - آنتونیو گاموندا