چند سالی است که پدر از اینکه من کارت اهدای عضویت دارم بشدت دلخور است. هربار که حرفش می شود می گوید اصلن حاضر نیست روزی بیاید که قرار باشد عضوی را اهدا کند. فکرکن که سلول های ما حافظه داشته باشند آنوقت حتا اگر مرده باشیم یک تکه از مارا به کسی بدهند، می توانیم برگردیم جای همه ی آنچه را که می دانیم؛ جای اشیای محبوب مان، جای شعرهای عریانی مان، جای آن چیزها را که در نهان به ما داده اند را در یاد این دیگران بیاوریم.آنوقت کسی دیگر به طرز تو می تواند ببوسد، می تواند در آغوش بگیرد، می تواند دوست بدارد. تنها دست هایم... دست هایم اندوهگین اند.
این سردِساکت روی روزهای آخرپاییز را سپیدکرد وگرنه خمودگی به قامتِ این بلند تاریک تنهایی می آویخت
آدمی بارها و بارها می بازد در هجر، در وصال، درتوالی رفتن ، در ازدحام نرسیدن و کم کم پی می برد خاصیت زنده گی همین در میانه ی بُرد باختن است. همین سر وته کردن و... همین سخت جانی!دور می شوی از خودت می بینی دهان تازه دم ات در سایه ی آن چه بر تو رفته است سرود می خاند و توانی برای پیش رفتنت می بخشد. سی امین سال ساکت آمد چیزی برای گفتن نداشت جز دوست.
همین جا یادداشت پریسا برای 18آذر94
نخست آنکه برای من پر اضطراب ترین لحظه بستن چمدان برای یک زمان طولانی است. شکلِ انداختن یک شال روی سر را دارد نه دلت می آید موهایت بریزند بهم و نه می توانی بی آن بزنی بیرون. روزگار بی عشقی و بی مرگی را سر می کنی، آنجا نشسته. جان می کند برای پرشدن در اینجا تا خالی شدن در آنجا.
دیگر آنکه تو نه اینجا و نه هیچ جای دیگر نیستی!