دیشب توی بلوار روی صندلی نشسته بودیم دنباله ی ِ یک خاطره را گرفته بودیم هزار سر داشت و هر سرش می رفت به صد سودا که هیچ کدام از ما حریف ِ وحشت بیاد آوردنش نشدیم. همانطور گذاشتیم بماند سرباز کرده و تاریک و از یادنرفتنی. در بازگشت نمی خندیدیم، میان ولوله ی ماشین ها شب شهر را جویده بود و خانه از خابِ ما پُر می شد و خاب از خیالاتِ من.