خیال خیس


 من زن ِ حسودی کردن ها نیستم.. زن تمام کردن ها.. زن کم و کوتاه حرف زدن ها.. زن غر زدن ها و گله ها و شکایت ها نیستم. حتا زن ِ سکوت ِ مُمتد و دم نزدن های کش دار و رخوت های بلند و تکرار های کُشنده هم نیستم. من زن دلبستن ها و دلبستگی ها و ادامه دادن ها به تن ها نیستم.. من تنها یک بستگی دارم به زنده گی آنهم پستان های ِ مادرم است. که بعد از مرگ مادر شیوا دانستم حتا بعد از پستان های مادرم هم زنده می مانم. این عمیق ترین و اخموترین و زجرآورترین دریافتم از زنده گی بود. من زن ِ زیادی دم کشیدن و زیادی پختن و زیادی تجربه کردن و نترسیدن ها هم نیستم. من زن ِ کش دادن به قوس های ِ ران های ِ گوشت آلود و خون آلود و استخان اندود و بوس ها و بوسه ها و اتوبوس ها و اندوه ها هم نیستم. من تنها تن َم طعم مُردن می دهد و خودم بوی ِ بوسیدن. این حرفم برای تمام ِ دوستانم نامأنوس است. من هرگز از اینکه بخاهم بمیرم حرف نزده ام.. هنوز هم میدانم این حال که دارم با تمام حالی که دیگران درباره اش از مُردن گفته اند فرق می کند. این تنها فوبیای افتادن است. فوبیای ته کشیدن.. فوبیای جمع شده گی در خود.. فوبیای ِ دوست داشتن های ِ مُداوم.. من تنها دلم یک خاب ِ عمیق می خاهد. بعد یکی یافت شود و بیاید و من را عاشق کند و بعدترش هم اینکه دوباره به همان خاب ِ عمیق برَم گرداند.



الهام اسدی
شاید زیاد زن نیستی 
که به جای این که بگی چی هستی
مدام باید بگی چی نیستی
پاسخ:
الهام نوشت: شاید حق باشما باشد

یاد استینار کوال افتادم
دنیای ما دیگر دنیای سیاست پساناسیونالیستی است. دنیای جامعه ی پساصنعتی. دنیایی که هنوز نتوانسته خود را آن طور که هست توصیف کند. و تنها خود را بر اساس آن چه که دیگر نیست توصیف می کند. 
۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۲ عبور ماه در شب حکومت نظامی

عمیق.....که دیده نشوم....

مثل اقیانوس  که تهش دیده نمیشود..

مثل....

الهام خانوووووم
نگرانتم
یه نوایى از خودت بده
اسمس که جواب نمیدى
تلگرامت که عجیب شد
میدونى نگران یعنى چى؟
پاسخ:
الهام نوشت: نگران یعنی تو که اینقدر بزرگوارنه دوست منی هنوز با اینهمه بدعنقی ِ الهام.

بفدایت باشم همیشه
۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۵ علی خاکباز
شاید بی ربط به محتوای نوشته ی قشنگت...ولی یاد این شعر منزوی افتادم...

زن جوان غزلی باردیف " آمد " بود
که بر صحیفه تقدیر من مسود بود

زنی که مثل غزلهـــای عاشقانه ی من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زقید زمان و مکان رهـــا می کرد
اگرچه خود به زمان و مکان مقید بود

به جلوه وجذبه درضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل " آ " ی آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود

بــه جمله دل  من  مسندالیه " آن زن "
..و "است" رابطه و"با شکوه"مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من
کـــه از جوانی من رخصت مجدد بود

میان جامه عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع وخلسه مجرد بود

دوچشم داشت -دوسبز آبی بلاتکلیف
که بر دوراهی دریاچمن مردد بود

به خنده گفت :ولی هیچ خوب،مطلق نیست
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود...

پاسخ:
الهام نوشت: آدم بایذ خیلی خوشبخت باشه که یه یادداشت ِ کوچیکش همچین شعر بزرگی رو برای دوستش تداعی کنه.

ازت ممنونم رفیق جانم
نیستی !!!
پاسخ:
الهام نوشت: حالا هستم 
خوشحالم که بالاخره گمان میکنم از الهام نوشت یک چیزهایی فهمیدم!
به گمانم این زنی که آزاده اش تصویر کردی، نتیجه ی ناکامیها و شکستهاست. امیدی که بر مایه ی خویش نیز بیافزاید تا زنی یگانه و جاودانه شود.
پاسخ:
الهام نوشت: حالا نفس عمیق می کشم

نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">