خیال خیس

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

دیشب توی بلوار روی صندلی نشسته بودیم دنباله ی ِ یک خاطره را گرفته بودیم هزار سر داشت و هر سرش می رفت به صد سودا که هیچ کدام از ما حریف ِ وحشت بیاد آوردنش نشدیم. همانطور گذاشتیم بماند سرباز کرده و تاریک و از یادنرفتنی. در بازگشت نمی خندیدیم، میان ولوله ی ماشین ها شب شهر را جویده بود و خانه از خابِ ما پُر می شد و خاب از خیالاتِ من.

الهام اسدی

همان روز که نوشتم "با چشم هایش / دریاها را آب می داد"، می دانستم قبل از شب حتمن خودش را خلاص خاهد کرد، مجال نفس،دَم برآوردن، حتا لبخند زدن هم نمی داد، مبادا دور از آن هوا "لذت به تن تلف" شود. تنها به سرعت می رفت.انگار که خبر نداشت راه خودش همه ی ما بود. اصلن راه خودِ آب ها بود که هرچه دورتر می شدیم،پیش تر می آمد.

الهام اسدی


اولن دوختن دکمه روی پیراهن ِ پاره از سخت ترین کارهاست حتا سخت تر از تنهایی شام خوردن. دوم اینکه هنوز هم بستن چمدان از اضطراب آورترین هاست برای من حتا اضطراب آورتراز گان پوشیدن در اتاق جراحی. سوم سردردهای موذی در بهار دارند شکل مرموزی به خود می گیرند،مخلصی ندارم از این سه.

الهام اسدی



این کبوترخیس رمنده است.



الهام اسدی


قبل ترها فکر میکردم بی تفاوتی بدترین حس دنیاس. الان فقط " ساعت هفت تنها شام خوردن " بدترین حس دنیاست.


الهام اسدی


سه سالی هست که دیگر نیست. رفت. رفت چند اقیانوس آنورتر تا پاهایش را باخیال تخت دراز کند و چند نفس آسوده دور از شلوغ ترین و کثیف ترین و دوستداشتنی ترین پایتخت دنیا ( به ظن خودش)بکشد. حالا پیغام داده - ای یار کجایی که در آغوش نه ای -


الهام اسدی


 

- - می گوید: تو از روز طلب داری که اینگونه بی تاب و قرار ساعتی پیش از برآمدن آفتاب پشت پنجره ، رو به روز می ایستی؟
نمی داند نگران اینم مبادا روز دیر بربیاید، نگرانم اینم مبادا ساعت پنج صبح در حیاطی خلوت صندلی افتاده باشد، نگران اینم مبادا اتوبوس ها خالی به خانه برگردند و کودکان اضطرابشان را برای گم کردن بادبادکی از دست بدهند.
- می گویم: ای سایه سحر خیزان دلواپس خورشیدند.
- - می خندد!

الهام اسدی