خیال خیس

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


"چیزی توی خون َش داشت که زیبایی را نجات می داد."

حرف هایت در خلوت ِ عبوس آن عصر طعنه می زد به دلتنگیِ مخدوش ِ من... بگذار روایت ِ روشنِ آن دیدار را لابلای ِ خودم در هزارتوی ِ چرکین هزار رازَم نگه بدارم و در محاق بوی خوش Leonne بپاشم و تو را همچنان با دست هایت بخاطر بیاورم که بلند بود و سبز.

الهام اسدی


برای روز مبادا ؛ یاد آورم باش . پناهم باش.


حکایت هیجدهم اردیبهشتِ بیست و پنج | علی مراد فدایی نیا | تهران | کتاب آهو | ۱۳۴۹



الهام اسدی



تمام مدت ساکت بودم تا در این تناوم لذت به پاییز تلف نشود. شب سبز بودیم و روز سرخ... سرخ می شدیم درست در زمانی که دیدن بعضی کسان تنهاترَت می کند، باید یک چیزی باشد تا گرم بمانی. تا سرخ ...


الهام اسدی