خیال خیس


قبل ترها فکر میکردم بی تفاوتی بدترین حس دنیاس. الان فقط " ساعت هفت تنها شام خوردن " بدترین حس دنیاست.


الهام اسدی


سه سالی هست که دیگر نیست. رفت. رفت چند اقیانوس آنورتر تا پاهایش را باخیال تخت دراز کند و چند نفس آسوده دور از شلوغ ترین و کثیف ترین و دوستداشتنی ترین پایتخت دنیا ( به ظن خودش)بکشد. حالا پیغام داده - ای یار کجایی که در آغوش نه ای -


الهام اسدی


 

- - می گوید: تو از روز طلب داری که اینگونه بی تاب و قرار ساعتی پیش از برآمدن آفتاب پشت پنجره ، رو به روز می ایستی؟
نمی داند نگران اینم مبادا روز دیر بربیاید، نگرانم اینم مبادا ساعت پنج صبح در حیاطی خلوت صندلی افتاده باشد، نگران اینم مبادا اتوبوس ها خالی به خانه برگردند و کودکان اضطرابشان را برای گم کردن بادبادکی از دست بدهند.
- می گویم: ای سایه سحر خیزان دلواپس خورشیدند.
- - می خندد!

الهام اسدی

باید بهار بیاید 

سرد است و سیاهی پخش می شود، خاک مویه می کند بی دهان.

باید بهار بیاید

تا سایه ی کفش های پاره را بدوزد، و باران به چمن بدود، چون بوی مادرم در من.

باید بهار بیاید

کودکی کودکان جهان در اضطراب زنگ پاییز مانده است. باید صدا بشوند و سنگ را بشکافند.

باید بهار بیاید

چتر ابر بر سر و چرخ ستاره در چشم، به خیابان بروند. روشنی ببارد ، بشوید چرک و خون بسته را تا دکمه ی آخر.

چرا بهار نیاید

تخم بهارنارنج بپاشد پشت ِ خاب ها و عطر ارغوان سبزکند در مزرعه های  جویده شده توسط تاریکی .


باید بهار بیاید

بوی سرما را ببرد و آغوش تابستانه را بازگشاید و طعم تازگی را بدواند در رگ رود و آواز از چراغ زهره بلند کند

که مردگان برقصند 

باید روشن سازد دهان را به پناه زنان، که بوی برابری بگیرند و چشم ها را ببندد بر نام دیوهای صد سر،  که مردان را به زنجیر کشیده اند و کوه ها را دردیده اند

باید بهار بیاید

اگر نیاید از کجا صدای سحرخیزان گوش شهرها را پُرکند از پیغام پریدن و گندم ها و انارها  از کجا که سبز شوند و برسند . باغ خشکیده است در بخار زمین.

باید بیاید و ببارد و بباراند و سبز کند؛ زمین را و شاخه را و جوانه را بجوید در جیب کوچک پیراهن ها. 

باید بهار بیاید

چرا نیاید وقتی گواه عاشقان است، وقتی وعده ی رهایی ست. 



+ ایده ابتدایی متن، از شعر باید باران ببارد - آنتونیو گاموندا

الهام اسدی


آدم باید کسی را داشته باشد در شبهای آخر زمستان، زمانی که از میانه ی خابی هول-ناک جان سالم به در می برد، یک لیوان آب با دانه ی انار دستش بدهد.


الهام اسدی



بهار تویی که بودنت بوی حصر می دهد ، نامت بوی آزادی.




الهام اسدی


در نبودنت رود هراس مرگش نیست. و درختان را ، آن خشکیده ترین شان را از سایه هاشان باز می توان شناخت! فاجعه گم کردن کلمات بود، در میان راه، آن زمان که زن دمنده بود. فاجعه مردن به وقت گریه کردن بود، در قلب درد آدمی آن زمان که زن خندیدن بود.


الهام اسدی


تنها دست هایم... دست هایم اندوهگین اند.اگر دست هایم اینگونه نبودند هرگز به آن نیمه ی دیگرش فکر نمی کردم. دو روز دیگر نیمه ی خالی اش پر می شود و بر می گردد سمت خودش. همان سمت که صلح از تاریکی بر می گردد و شعرها می توانند اجسااد غرق شدگان را بالا بیاورند و دست کم کفنی و کمی خاک تدارک ببیند برایشان. دو روز دیگر ماه تمام می شود و تو خندان عادت می کنی به دیری و دوری. و خندان تر حتا خاهی مُرد.
الهام اسدی

مایا 
دختر جان 
دست هایت بوی بهار گرفته اند؟


پرنده ی کوچک ، روی شانه ی گرگ
بیا حرف بزنیم
درباره ی زمانی که قبایل سکوت من را در زمین های غصبی شان
به زمین زدند وَ
روزه هاشان را از سر

مایا
دست هایت باید بوی بهار بگیرند
حالای ِ حالا که در من شعر می شوی

بیا
دهانت را ببوسم
در فاصله ی بوسه ی اول تا بوسیدن دوباره ات
می توانم
پرنده ی کوچکی باشم
که صلح را از تاریکی بگذراند


...

الهام اسدی


زنده گی بین درد و دیوانگی می دَوَد و رفتن آنان که دوستشان می داشتیم را تکرار می کند


الهام اسدی