خیال خیس


ماه نیمه ی خالی اش را در قاب دیده است که رو به روی خویش، رخ از شهر بر نمی گیرد و طاقت برگشتن ندارد. میانه های راه لب های گزیده اش را بر چشم های الزا فرو می بندد و همان جا در پشت پلک هایش انتظار را پیر می کند و خاب را به خانه بر می گرداند. ماه می داند بهار در راه است و راه یاران رفته روشن می نمایاند و در ازدحام الفبا ب از فا دور است و تو بازخاهی گشت و دوباره خاهی خاند "لیلی / با من بودن خوب است / من می سرایمت"



+دخترک توی عکس ملیحه چگینی است

+لیلی/ نصرت رحمانی


الهام اسدی


گاهی خوب است آدمی اعتراف کند، اعتراف برای روح خوب است. من آدم ماندن نیستم. پیش از این هم همیشه این من بودم که می کَندَم و می رفتم. از هرچه و هرجا. ماندن را بلد نیستم. قبل ترهم همینجا گفته ام آدمی که رفته،رفته. آدم اگر ماندن را بلد نیست لااقل باید رفتن را خوب بلد باشد. اما همین چند وقت پیش من بودم که با لمیدن روی صندلی و بستن چشمانم خاستم تا او برود. یک چیز را اما نمی توانم انکار کنم و آن اینکه؛ انتظار کشنده ای برای این دیدار کشیدم...


الهام اسدی

× از هوای حرف های من و مهسا


-" بعضی ها اینقدر خوبند که اگه باهاشون بد بشی فقط خودت ضرر کردی ."

-"مصداق این جمله تو زنده گیت کیه؟"

— هیچ کس. این نبودن هم اصلن مهم نیست.

-"چرا از نظرت مهم نیست؟"

— در زنده گی ما سه دسته از آدم ها هستند که در هوا جریان دارند، دسته ی اول آنانی هستند که ما در خارج از زنده گی مان سراغ داریم که اگرهم نباشند، آب در دل مان تکان نمی خورد و هوا جریان مطبوع خودش را طی می کند.

دسته ی دوم در گوشه هایی از زنده گی مان هستند کسانی که اگر یک دم نباشند تو دیروز و امروزت را لی لی کنان در هوا گرفته ای، حالا آن کس هرکسی که می خاهد باشد، باشد تنها باید یک کس باشد .

حتا می تواند راننده ی جوان شیفت عصر خیابان بغلی باشد که تو عاشق لبخندش هستی و بوی سوسن ها را از دهانش حس می کنی. اما خب، خوبیت ندارد یک مسافر که از قضا یک زن جوان است، و بطور متوسط هفته ای ۳بار سوار مسافرش است، بخاهد بگوید ببخشید آقا من عاشق لبخندتان هستم و صدای تان بوی خوش سوسن می دهد.

اما دسته سوم کسانی اند که در متن زنده گی اند البته هر قدر هم بیشتر باشند، بازهم کمتر اند. کسانی که اگر نباشند جای جای خالی زنده گی ات هر روز خالی خالی ، خالی تر می شود، بعد صدای سوسن ها خاموش می شود و از جانِ زنده گی ات تق تق استخوان زانو می آید و خالی بودن زنده گی ات را به روی ات می آورد. و تو کم داری کسانی را که دیروز و امروز و همیشه ات را امن می سازند، با خیال راحت می توانی بروی یک گوشه و سوت زنان آواز "ماه خاهر من است" را بخانی و بدانی کثرت خوب ها باعث می شود هرگز جایی در زنده گی ات خالی نباشد.

- "خیلی خوب , الهام تا الان تعداد اون آدما برام شدن چهارتا، تو هم یکیشونی. عجیبه ولی تو هم یکیشونی."

— تو جانی



الهام اسدی



هیچ اتفاقی نمی تواند آنقدر تاریک باشد که تا مرگ نامیده شود. فکرش را که می کنم از شهریور تا همین دیشب چند نفر از خانواده ی مادری ام را به گونه های مختلف با نام مشخص مرگ از دست داده ایم، نمی توانم دقیق شماره کنم. که مرگ می داند سر وقت بیاید و ما یک بیننده ی تنهاییم آن طرف مرگ ایستاده. بوی مُردن می دهیم. بوی ردیف های خالی در قبرستان های خیس.


الهام اسدی


اول باید اعتراف کنم بعضی دیدارها دل آدم را در همان بار اول مچاله می کنند و طعنه می زنند به آدمی و روابطش. دیگر اینکه هستند کسانی که چیزی توی خون شان دارند که زیبایی را نجات می دهند. و یا کسانی دیگر که فا را می شناسند و حواس شان به فا، به دوری، به دیری هست. حواس شان به شب هم هست، به اینکه هر صبح زود دلواپس خورشیدی.



الهام اسدی


یک کسانی هستند بعد از تو کوچکترین شادی ها را از خود دریغ کرده اند. به نزاع با خود برخاسته اند. سینه به سینه ی دوری ات زده اند. کسانی که تورا خیال کرند و مُردند. کسانی که تو را خیال می کنند و زنده اند. میان ما فاصله، تنها کابوس هایی هستند که از خیر خاب هامان نمی گذرد و او صدایش بیدار باش جهان بود سربازان دو طرف خط را، که "صلح پیراهن تازه ای بود بر کودکی کودکان جهان". در بازگشت چیزی نیست.جز آنان که دشت مجنون اند، بیابانگرد هایند. اصلن بیابان اند. بیابان.

الهام اسدی

چند سالی است که پدر از اینکه من کارت اهدای عضویت دارم بشدت دلخور است. هربار که حرفش می شود می گوید اصلن حاضر نیست روزی بیاید که قرار باشد عضوی را اهدا کند. فکرکن که سلول های ما حافظه داشته باشند آنوقت حتا اگر مرده باشیم یک تکه از مارا به کسی بدهند، می توانیم برگردیم جای همه ی آنچه را که می دانیم؛ جای اشیای محبوب مان، جای شعرهای عریانی مان، جای آن چیزها را که در نهان به ما داده اند را در یاد این دیگران بیاوریم.آنوقت کسی دیگر به طرز تو می تواند ببوسد، می تواند در آغوش بگیرد، می تواند دوست بدارد. تنها دست هایم... دست هایم اندوهگین اند.


الهام اسدی

این سردِساکت روی روزهای آخرپاییز را سپیدکرد وگرنه خمودگی به قامتِ این بلند تاریک تنهایی می آویخت


الهام اسدی

رویاهایش را هر شب درآغوش می کشد. دور افتاده است و در رنجی که می برد زنده گی را سفت و سخت دوست می دارد.


الهام اسدی

چیزی میانه ی این همه نبود تا ما را از کابوس هایمان نجات بدهد.



الهام اسدی