خیال خیس

در انتهای حافظه از هیچ کس سؤال نمی کردیم 
در انتهای حافظه لبخند می شدیم 
"رویایی"

آدمی بارها و بارها می بازد در هجر، در وصال، درتوالی رفتن ، در ازدحام نرسیدن و کم کم پی می برد خاصیت زنده گی همین در میانه ی بُرد باختن است. همین سر وته کردن و... همین سخت جانی!دور می شوی از خودت می بینی دهان تازه دم ات در سایه ی آن چه بر تو رفته است سرود می خاند و توانی برای پیش رفتنت می بخشد. سی امین سال ساکت آمد چیزی برای گفتن نداشت جز دوست.


همین جا یادداشت پریسا برای 18آذر94

الهام اسدی

بعد از دوسال رفتم بیمارستان،راهرو های سرد و بلندی که هر شب با تنها نقطه ی قوتم در زنده گیم از اونها رد می شدم. بعد از سلام و احوالپرسی مختصری رفتم سراغ بیماراتاق هفت. همان مردی که می خاست معمولی باشد و بعضی وقتها نیم رخ زنی را می کشید که داشت سرود می خاند. و هر شب می پرسید خانوم خاب هایی که ما می بینیم بخاطر این قرص هاست؟
در اتاق را که باز کردم رو به ایوان غربی نشسته بود و خودش را در پناه نقاشی روی دیوار تنها گذاشته بود. همیشه دست هایش ورم می کرد، امروز هم. نمی دانم من را شناخت یا نه اما با لحن آشنایی گفت:این را ببینید خانوم لابد این بی نوا هم می خاسته مرد معمولی باشد.لبخند خفیفی زدم و دست هایش را توی دستهایم فشردم..


الهام اسدی


نخست آنکه برای من پر اضطراب ترین لحظه بستن چمدان برای یک زمان طولانی است. شکلِ انداختن یک شال روی سر را دارد نه دلت می آید موهایت بریزند بهم و نه می توانی بی آن بزنی بیرون. روزگار بی عشقی و بی مرگی را سر می کنی، آنجا نشسته. جان می کند برای پرشدن در اینجا تا خالی شدن در آنجا.
دیگر آنکه تو نه اینجا و نه هیچ جای دیگر نیستی!

الهام اسدی


"چیزی توی خون َش داشت که زیبایی را نجات می داد."

حرف هایت در خلوت ِ عبوس آن عصر طعنه می زد به دلتنگیِ مخدوش ِ من... بگذار روایت ِ روشنِ آن دیدار را لابلای ِ خودم در هزارتوی ِ چرکین هزار رازَم نگه بدارم و در محاق بوی خوش Leonne بپاشم و تو را همچنان با دست هایت بخاطر بیاورم که بلند بود و سبز.

الهام اسدی


برای روز مبادا ؛ یاد آورم باش . پناهم باش.


حکایت هیجدهم اردیبهشتِ بیست و پنج | علی مراد فدایی نیا | تهران | کتاب آهو | ۱۳۴۹



الهام اسدی



تمام مدت ساکت بودم تا در این تناوم لذت به پاییز تلف نشود. شب سبز بودیم و روز سرخ... سرخ می شدیم درست در زمانی که دیدن بعضی کسان تنهاترَت می کند، باید یک چیزی باشد تا گرم بمانی. تا سرخ ...


الهام اسدی


 من زن ِ حسودی کردن ها نیستم.. زن تمام کردن ها.. زن کم و کوتاه حرف زدن ها.. زن غر زدن ها و گله ها و شکایت ها نیستم. حتا زن ِ سکوت ِ مُمتد و دم نزدن های کش دار و رخوت های بلند و تکرار های کُشنده هم نیستم. من زن دلبستن ها و دلبستگی ها و ادامه دادن ها به تن ها نیستم.. من تنها یک بستگی دارم به زنده گی آنهم پستان های ِ مادرم است. که بعد از مرگ مادر شیوا دانستم حتا بعد از پستان های مادرم هم زنده می مانم. این عمیق ترین و اخموترین و زجرآورترین دریافتم از زنده گی بود. من زن ِ زیادی دم کشیدن و زیادی پختن و زیادی تجربه کردن و نترسیدن ها هم نیستم. من زن ِ کش دادن به قوس های ِ ران های ِ گوشت آلود و خون آلود و استخان اندود و بوس ها و بوسه ها و اتوبوس ها و اندوه ها هم نیستم. من تنها تن َم طعم مُردن می دهد و خودم بوی ِ بوسیدن. این حرفم برای تمام ِ دوستانم نامأنوس است. من هرگز از اینکه بخاهم بمیرم حرف نزده ام.. هنوز هم میدانم این حال که دارم با تمام حالی که دیگران درباره اش از مُردن گفته اند فرق می کند. این تنها فوبیای افتادن است. فوبیای ته کشیدن.. فوبیای جمع شده گی در خود.. فوبیای ِ دوست داشتن های ِ مُداوم.. من تنها دلم یک خاب ِ عمیق می خاهد. بعد یکی یافت شود و بیاید و من را عاشق کند و بعدترش هم اینکه دوباره به همان خاب ِ عمیق برَم گرداند.



الهام اسدی


خوشبختی را نمی شود با یک ذهنیت عام و عادی بیان کرد، چرا که پنداشتن ِ آنچه که خوشبختی ست به تناهی رساندن آدمی ست. پرسید: کسی که دوستش داری، دوستت دارد؟ گفتم: باید ازش بپرسم دقیق نمیدانم. کلی دور و بَر اتاق چرخیدیم بعدش که آرام می خاستیم بنشینیم گفت: نه یکی تان باید چای درست کند. درباره ی توهمات و پایان ایدئولوژی ها حرف می زدیم. یکباره باصدای ریزی گفت: تو همان قدر خیال می بافی که واقعیت ها را می بینی. گفتم: ببنید من اصلن آدم خیال بافی نیستم برای همین جهان وطنی فکر می کنم. اصلن یک جاهایی بشدت معتقدم اگر این پدیدارشناسی نبود قطعن جهان بینی ها چیزی کم داشتند چیزی که دست به عصایشان می کرد.. از قیس حرف زدیم.. از نون نوشتن.. از کارنامه و ما حتا از آن پسرک کوچکی حرف زدیم که دیروز به من نبات داده بود ، وقتی که فکر می کردم باید بنشینم و زار بزنم گم شدنم را در خیابان کرمانشاه.

خودش میخاست از دهان من بشنود که دوستش دارم. من هم سر کلافی را که محکم پیچیده بود به پایه های پل باز کردم و نخ را دادم دستش و الکی توی هوا گفتم: دوستت دارم. بعد برگشتم به خودم خندیدم که خب حس می کند بعدش می فهمد الکی بوده است حرفم.

 

الهام اسدی

ساعت 
که صبح را می لرزاند
رفتگان را بیاد می آورم
نمی شود
تلفن را خاموش
و نامتان را خودکار کشید
الهام اسدی


×صاد.سین بانو و میم.عزیز مبارک باشید 



شروع پاییز می توانست شادمانه باشد بی حزن ِ عمیق مرگ عزیزان، می توانست لذت ِ یک لیوان چای صبح گاهی نسخه ی کلکته باشد که سردردِ شبانه را محو کند. می توانست خلسه ی گپی باشد با او که جانانه است و نیست. می توانست رغبت میلاد صاد.سین بانو باشد و مرد محزونی که می شناسمش به دوستی. حتا می توانست لی ِ لی ِ زردها و نارنجی ها باشد در خیابان ِ بغلی اما نشد... یک مرگ هایی نمی توانند زنده ات نکنند، نمی توانند آشوبت نشوند، نمی توانند رویای هرگزت نباشد.




الهام اسدی